#داستان#لطفا یک دقیقه مطالعه
💎اربابِ لقمان به او دستـور داد که
در زمینش ، برای او کنـجد بکارد.
ولی او جُو کاشت.
وقتِ درو ، ارباب گفـت : چـرا جُو ڪاشتی؟
لقمان گفت : از خـدا امیـد
داشتـم که بـرای تو کنجد بـرویـاند.
اربابـش گفت : مگر این ممڪن است؟!
لقمـان گفت :
تو را می بینـم که خـدای تـعالی را
نافـرمانی می ڪنی و در حالی
که از اوامید بهشت داری.
لذا گفتم شاید آن هم بشود.
آنگاه اربابـش گریست و او را آزاد سـاخت.
دقت ڪنیم که در زندگی چه می کاریم
هـر چه بکاریم همـان را بـرداشت میـکنیم.
#یلدا را چگونه انتظار بکشم ؟!
یا حتی چگونه دوست بدارم ؟!
وقتی که با نبودنت
همه ی شب ها که هیچ !
همه ی روزهایم یلداست..!
ممنون ازنگاه مهربونتون
...